برای مردان سرزمینم

 

در فرهنگ لغات دکتر معین ،در تعریف واژه مرد آمده ؛دلیر ،شجاع ،.... و در تعریف واژه دلیر نیز آمده ؛بی باک ! و چه خوب هم آمده ؛دلیری می خواهد بودن و ماندن و دم برنیاوردن این روزها . خوب تر که نگاه می کنم می بینم این روزها در سرزمین من همه مردند ،زنها بیشتر از همه....بچه ها .....و مردان مرد.

خدایا!

روزگاری است شانه های مردان سرزمینم را افتاده تر از قبل می بینم و لرزان گاهی ،سرشان پایین است طوری که انگار شرم دارند و صدای رسایشان در سرسرای گلو ،پژواک ناسوری می شود و باز می گردد به درون ،طوری که پشیمانند انگار از گفتن .

هر چند مردان من در فرهنگ لغات این سرزمین به بسیاری واژه ها به نسخ کشیده می شوند فراتر از دلاوری ؛هر جا که شرمی هست ،عشقی هست ،صبری هست ،سکوتی هست ،غیرت و عزت و گذشت و اتکا و غروری هست ....هر جا بزرگی هست ؛ مردی هست .

تو خدایا!

راضی مشو که دلیری و بی باکی مردان سرزمینم به اندک قیمتی حراج شود ،چرا که من ؛

"مردان مغروری را می شناسم

که با نی لبک پری کوچک غمگینی

عاشقانه گریسته اند"

و مرد مانده اند.

 

 

دلم مثل آسمان صاف است؛

میان ما هزار دریا هم اگر طغیان کند

تو می آیی

 

گفتی که صبور باش و من بی وقفه

روز از پی روز هی صبوری کردم

شب را و ستاره را نشان می رفتم

از روی مه ات لیک،صبوری کردم

گفتی دو سه روزی است فقط هجرانت

من مردم و باز هم صبوری کردم

قد قامت من که بی صلوة است،به کفر

هی دور تو گشتم و صبوری کردم

صبر هم دگر از دست من عاصی شده است

عمری است که پا به پای تو ........

                                     صبوری کردم

هبوط

 

نه در فراز مقصدی

نه می شود صبور بود

نه جان لب رسیده را

دوباره می شود سرود

 

نه عمر را سبب دگر

نه روز همرهی کند

نه شب به دادمان رسد

نه صبح،تازگی کند

 

هبوط،رازمان شده

سراب امید وصلمان

دلم به واژه ها خوش است

بشین،نرو،بگو،بمان

 

لینک گفتگوی من با علیرض امینی در روزنامه "شرق"

البته چون این گفتگو قبل از اکران فیلم انجام شده خیلی چالشی نشد.

به زودی لینک یادداشتی که درباره فیلم نوشتم رو هم براتو میزارم.

 علیرضا امینی:آدم سیاه بینی هستم

آیه فصل

 

اذان مغرب آن غروب ،یادم هست

که مثل حاجت من در نماز حیران بود

و وسوسه در قیام چشمانم

چو آیه های یاس ،پشیمان بود

 

اذان مغرب آن غروب ،سنگین بود

به سرنوشت شوم من آن شب نمی خندید

موذن به الله اکبرش شک داشت

ولیک از الامان من آن لحظه می ترسید

 

اذان مغرب آن غروب ،چون امشب

غمین و شب زده و مشوش بود

مثال آن دلی که چون توسل کرد

به معجزه می ماند، رسول پرور بود

 

به یاربانی که هیچ شدند همه

به نذرهایی که پوچ شدند همه

به نیت آن که یک دم آمد،آرزو کردم و شد

به آن اذان آن دم عصر،که درد و خاطره شد

اذان مغرب آن غروب ،.....یادم هست

همان که لحظه وصل ،آیه فاصله شد

حالا بهار پشت بهار و.......

 

 

گفته بودم تا نباشی بهار نمی شود؛

دروغ گفتن آسان است،

گواهش همین بهارهای پشت هم.


این امروز و فردا کردن های من

دردی از ما دوا نمی کند،

...وقتی تو در دیروز جامانده ای.


آقای فرهادی عزیز!

تو با این"جدایی" ات همه جدائیهای ما را از یادمان بردی.

متن گفتگوی من با اهالی سینما در شرق،پیش از برنده شدن فرهادی در اسکار


اندر حکایت "خربرفت و خربرفت و خربرفت...."

روزگار غریبی است!

زمانی نمی گذرد؛

زمانی به قیمت جان می گذرد؛

و زمانی سربرنگردانده......

انسان از آن هم غریب تر!

در هر زمان کار خودش را می کند.

زخم کهنه...

کویر بود و خدا بود و آسمان نزدیک

دعا زدامن یک مرد برمی خواست،

فغان زسینه یک مرد می نالید.

ستاره در حضور نیایش نمی تابید

و حادثه در انتظار سرایش نمی خوابید.

من هنوز نمی دانم این زخم خسته است؟!

یا رمق نمانده بر این زخم که نابسته است؟!


پی نوشت:شریعتی گفت در عجبم از جماعتی که با ذلت زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه مرد.

این روزها که می شه دلم برای حسین و زینب و علی اکبر و عباس و........واااااااااای!می سوزه.

بوی خاک و کارون...

بوی خاک می داد،بوی خون،بوی دست و پای جامونده تو کارون وقتی تو محاصره دشمنه.از وقتی اومده بود هیچی نگفته بود،به کسی هم نگاه نمی کرد حتی به من که دختر دائیش بودم و حالا عقدش.

پوتین ها شو همون طور گلی و کثیف کنار در اتاقمون گذاشته بود،من هم بهشون دست نزدم.شب بدون اینکه چیزی بخوره پا شد و با سر پائین رفت خوابید تو رختخوابی که براش پهن کرده بودم. پرده کنار بود و برق چشمهای گربه ای که سر لب پریدگی دیوار جا خوش کرده بود،پیدا.من هم پرده رو نکشیده چراغ و خاموش کردم.میگفت اگه جنگ نبود،اگه سرباز نبودم،اگه تو رو برام عقد نکرده بودن، می رفتم،زندگی می کردم، صفا.یه ننه بابای زهوار در رفته و یه دختر دائی عقدی که برگشتن نداره.من هم هیچی نمی گفتم.

صبح تو طوسی و بنفش آسمون صدای موتورش و شنیدم ولی رفتنش و ندیدم.سر سفره کسی چیزی نپرسید من هم چیزی نگفتم.ظهر دوباره با سر پائین اومد و رفت تو اتاق و گرفت خوابید.

سر شب یکی از اهالی محل اومد ببیندش،اخوی آقا سید ،سید که نبود سید صداش می کردن.بوی نارنج می داد یا بابونه.اومد تو و با حاجی آقا سلام علیک کرد و رفت گوشه اتاق با سر پائین کنار گلدون نشست.بدون اینکه تکیه بده گفت:آقازاده تشریف ندارن؟شنیدم از دیروز برگشتن،مزاحم شدم برای زیارت.

حاجی آقا به من نگاه کرد،هیچی نگفت،من هم نگفتم،پا شدم که برم صداش کنم.تو اتاق نبود، پوتین هاش هم نبود، موتورش بود اما.تو اتاق بوی خون میومد، بوی دست و پای جامونده تو کارون وقتی تو محاصره دشمنه،پنجره اتاق و باز کردم و برگشتم پیش حاجی آقا. اخوی آقا سید تو چهارچوب در داشت از حاجی آقا خداحافضی می کرد.گفت:ایشالله تشریف داشتن مزاحم می شم. با یه لحنی که یعنی دیگه مزاحم نمی شم.

رحمان دیگه برنگشت،در عوض جنازه آقا سید چند روز بعد اومد.بوی خون میداد،بوی کارون.می گفتن توی یکی از عملیات هایی که لو رفته شهید شده.اهل محل همه سرهاشون پائین بود.کسی چیزی نمی پرسید،من هم .....چیزی نگفتم.


حرف آخر عشق:


آنجا که نام کوچک من آغاز می شود.

شرط عقل؟!


هی تو !

صبح که از خانه بیرون میایی شناسنامه ات را با خودت بیاور.

در این روزهایی که همه دارند می میرند،

احتیاط شرط واجب عقل است.

یادگاری


حالا تمام فاصله ها را وصال می خوانم,

حالا تو را به جای فاصله ناتمام می خوانم،

حالا بهار پشت بهار و

زمان پر از سکوت،

حالا تمام زمین را ، قباله روزگار می خوانم،

حالا به روزگار نمی مانم و ماندن از آن تو

حالا تو را به فاصله یک یادگار می خوانم.


فکر و خیال نکن

با زندگی بساز

کسی چه می داند؟!

شاید همان طور که مادربزرگ گفت:

یک روز همه چیز درست شود.

روز من

 

روز زن

روز مادر

روز کارگر

روز خلیج فارس

روز ملی نفت

روز ......

تقویم پر شده از این روزهای نامفهوم .

کاش یه روز هم تو تقویم روز تو بود !

 

تمام ناتمام من...

 

گوشه آسمان کبود است

مثل گوشه دلم ،

او می بارد و من .....

نه.

تمام دلم گرفته است

مثل تمام چشم تو ،

من می گریم و تو .....

نه .

تمام او به تمام من نمی رسد

ناتمام من و او ...

نه .

 

پارسال بهار.....

 

آن سال بهار بود

یادم نمیرود.....

چین و چین دامن مادر همرنگ روزگار بود

هوای فاصله مان به  کوتاهی نماز صبح بود و

هوای دلتنگیمان به تلاطم این فواره حوض وسط حیاط.....

یادم نمیرود....

آن سال بهار بود.

حالا هر بهار

دامن پرچین مادر را که در گنجه می بینم

نگاهم به تو و خشکی این جاده و این روزگار می ماند...

امسال همان سال است و.....

امروز همان روز و ....

این بهار .....

همان بهار.

 

 

چیز تازه ای به خاطرم نمی رسد،

ور نه لال نیستم.

اشتباه از ما بود.....

 

این روزها هی برمیگردم به کودکی،

دوسالگی....

سه سالگی....

یازده سالگی....

بیست و دو سالگی....

آخ....

بیست و هفت سالگی......

و سی سالگی،

سی سالگی،

سی سالگی.

عکس ها،صداها،فیلم ها.....

تمام راه را از اول مرور می کنم.

من ،

حتما جایی در مسیر اشتباه رفته ام.

 

قلبم میل به نوشتن دارد

ذهنم اما یاری نمی کند.

دلم تنگ می شود

یادم اما رو برمی گرداند.

لبانم به خنده سر می خورند و نگاهم سرسخت می شود.

هیچ چیزم به دیگری نمی آید،

خدایا!

ریست ام کن.

 

....تمام ایستگاه میرود

 

 

جشن تولد آدم ، مثل ایستادن تو ایستگاه قطار می مونه

آدمهای زیادی میان و میرن

حتی اونائیکه انتضار نداری،اما......

تو منظر اونی هستی که هیچوقت نمیاد.

 

به همین سادگی ....

 

 

به همین سادگی گرفتارم،

به غربت این آسمان بی در و دشت

به همین سادگی که از عبور زمان،

سپرده امت به روزهای بی برگشت

به همین سادگی می شود که عاشق شد،

به همین سادگی می توان از عشق گذشت......

به همین سادگی نشسته ایم من و تو

به هوایی که دیگر از سرمان بگذشت.

همیشه دیر می رسیم

 

من!

دیر آمدم،

به اشتباه تمام قرارهای بی فرجام دنیا.

و تو !

رفتی ،

به رسم تمام مدعیان عشق در دنیا.

و این،تازه شد آغاز راه

انگار که هیچ راهی نبوده پیش از این.

من دیر آمدم

تو هیچ مگو ، می دانم

                              وقت رفتن است هنوز.

 

هوای تو....!

 

هوا گرفته بود،

باران می بارید،

کودکی آهسته گفت:

"خدا گریه نکن!

                  درست می شه".

 

کویر بود و خدا بود و آسمان نزدیک...

دعا، زدامن یک مرد برمی خواست

فغان، زسینه یک مرد می نالید

ستاره در حضور نیایش نمی تابید

و حادثه در انتظار سرایش نمی خوابید.

من درست نمی دانم این زخم خسته است ،

یا رمق نمانده بر آن زخم که نابسته است؟!

 

من به آمار زمین مشکوکم

اگر این سطح پر از آدمهاست

پس چرا این همه دلها تنهاست؟!

 

 

سهراب سپهری

 

 

نه دیگر دستمان رو نمی شود به زهر حقیقت حالا

بس که زهر خوردیم و گفتیم نوشداروست....

بس که جان دادیم و گفتیم حالمان خوب است.....

خطبه در ذهن خواندیم و یاوه بر زبان عمری.

می دانی؟!

باور نمی کنند این همه سر بریده را در مسلخ پنهان کاریهایمان

حق هم دارند

تقصیر خودمان است

زیادی نجابت کردیم.

 

هوای انتقامم این روزها در سرای دل زندانی است

رگ غیرتی می خواهم

خالی از خون رخوت

که بسرانم تیغ هیهات من الذلة بر آن

                                     دست من بالاست

                               تیغت را بیاور مسلمان!

    

بدون شرح....

 

بعضی آدمها وقتی دارن اشتباه میکنن

میدونن که دارن اشتباه میکنن

ولی باز اشتباه میکنن

چون اشتباهشون و دوست دارن.

 

بعضی آدمها وانمود میکنن که نمیدونن دارن اشتباه میکنن

ولی باز اشتباه میکنن

چون  اشتباهشون رو دوست دارن.

 

بعضی آدمها هم واقعا نمیدونن که دارن اشتباه میکنن

امااونا هم  اشتباه میکنن

چون  اشتباهشون و دوست دارن.

 

تو!

دوست داشتنی ترین اشتباه زندگی من بودی.

می دونستی؟!